نیکان، قشنگ ترین سورپرایز زندگی مامان و بابا

به نام خدا

1393/2/6 23:26
نویسنده : مامان آوا
385 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم، تا حالا توی این 36 هفته ای که تو رو درون وجود خودم پرورش دادم هیچ وقت در موردت چیزی ثبت نکردم. امروز تصمیم گرفتم این وبلاگ رو برات درست کنم تا ایشالا وقتی بزرگ شدی و تونستی بخونی، همه ی دل نوشته های مادرت و خاطرات قشنگی رو که ایشالا 3 تایی یعنی من و تو و بابایی با هم خواهیم داشت رو بخونی.

اول از همه باید بهت بگم که تو سومین نعمت بزرگی هستی که خدا توی 23 سال زندگی من تا حالا به من داده. اولیش مامان بزرگ و بابا بزرگ مهربونت هستند که همیشه حامی مامانی بودن و به عنوان نماینده های خدا خیلی خوب منو با الطاف الهی آشنا کردن. دومیش هم بابایی هستش که من رو با عشق آشنا کرد و با این که بزرگترین ریسک زندگیم بود، بهترین زندگی رو برای مامانی ساخت و تبدیل شد به بهترین تصمیمی که مامانی تو زندگیش تا حالا گرفته. سومیش هم که شما هستی. با وجود این که ندیدمت اما عاشقتم و تو اولین عشقی هستی که نیومده قلب منو درگیر خودت کردی.

من و بابایی 31 مرداد سال 92  بعد 5 سال آشنایی با هم عروسی کردیم.

بعد از عروسیمون 2 تا اتفاق خیلی خوب برامون افتاد. اولیش قبولی بابایی تو رشته ی MBA دانشگاه اصفهان بود که اصلا فکرش رو نمی کردیم. 27 شهریور 1392 در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتیم فهمیدیم که خدا تو رو به ما هدیه داده.

این دومین اتفاق خوبی بود افتاد و از نظر مامانی تو بهترین کادوی عروسی هستی که خدا می تونست به ما بده.

25 آبان 92 بود مامانی که برای اولین بار تو رو واضح دیدیم و صدای قلب قشنگتو به همراه مامان نازی و خاله هدی و بابا محمد شنیدیم. همون روز بود که مامانی اول همه فهمید که عشقش پسر هستش. همه خیلی خوشحال شدیم و بابایی ما رو به هویج بستنی دعوت کرد.

ما برای اسم شما 4 تا کاندید داشتیم: نیکان، مهراد، رایان و بارمان که بعد کلی مشورت همون نیکان رو انتخاب کردیم.

دقیقا 23 آذر بود و شما هم 18 هفته تموم بودی که برای اولین بار تکونات رو حس کردم عسل قشنگم. فقط می تونم بگم اولین احساسی زیبایی بود که تا این مدت از زندگیم از وصفش ناتوان موندم. اون روزها بنا به دلایلی خیلی روزهای سختی بود که کلی این احساس شیرین تلخی اون روزها رو برای مامانی جبران کرد عشقم.

شما 28 هفتتنون بود که مامانی مجبور شد به خاطر شما خونه زندگی و بابایی رو بذاره و بیاد کانادا پیش مامان نازی و بابا شهرام. کلی برای مامان و بابا سخت بود اما این اولین کاری هست که عشقم من و بابا حاضر شدیم به خاطر آیندت بکنیم با این که تصمیم سختی بود. چون مامان حتی 1 شبم بدون بابایی نمی تونست بخوابه و بابایی هم همینطور.

الان که دارم این متنو مینویسم شما 36 هفته ی تموم هستی عسلم. امروز رشد شما تموم شده و شما آماده ی به دنیا اومدن هستی اما امیدوارم که اجازه بدی مامانی عکس حاملگیشو بندازه و مهمونی بی بی شاوری که برات در نظر گرفته رو بگیره و بعد بیای. راستی امروز رفتم گیفت هاتو انتخاب کردم و کیکت رو برای مهمونی سفارش دادم. امیدوارم این مهمونی حسابی خوب برگزار بشه.

 

عاشقتم مامانی 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)