نیکان، قشنگ ترین سورپرایز زندگی مامان و بابا

Baby shower پسر بلا

پسرم بلاخره بعد 1 هفته دوندگی به کمک مامان نازی و بابا شهرام و خاله هدی و عمو آرش تونستم مهمونی شما رو برگزار کنم.... مامانی کل این هفته رو استرس داشت که نکنه مهمونی خوب نشه اما به لطف خدا همه چی خیلی عالی پیش رفت و کلی هم به همه ی مهمون ها خوش گذشت و شما هم مطمئنم با اون تکون هایی که می خوردی کلی فان داشتی.. بلاخره اولین باری بود که این همه آدم بزرگ به خاطر شما دور هم جمع شده بودن... قربونت برم که تو با اون یه ذره قد و وزنت یک هفته 5 تا آدم گنده رو درگیر خودت کرده بودی... اول همه عکس خودم و خودت رو میذارم که داری آخرین روزهاتو توی بدن من می گذرونی اینم از بابا شهرام وقتی داشتن بخش خوشمزه مهمونی شما رو آماده می کردن ...
16 ارديبهشت 1393

به نام خدا

پسرم، تا حالا توی این 36 هفته ای که تو رو درون وجود خودم پرورش دادم هیچ وقت در موردت چیزی ثبت نکردم. امروز تصمیم گرفتم این وبلاگ رو برات درست کنم تا ایشالا وقتی بزرگ شدی و تونستی بخونی، همه ی دل نوشته های مادرت و خاطرات قشنگی رو که ایشالا 3 تایی یعنی من و تو و بابایی با هم خواهیم داشت رو بخونی. اول از همه باید بهت بگم که تو سومین نعمت بزرگی هستی که خدا توی 23 سال زندگی من تا حالا به من داده. اولیش مامان بزرگ و بابا بزرگ مهربونت هستند که همیشه حامی مامانی بودن و به عنوان نماینده های خدا خیلی خوب منو با الطاف الهی آشنا کردن. دومیش هم بابایی هستش که من رو با عشق آشنا کرد و با این که بزرگترین ریسک زندگیم بود، بهترین زندگی رو برای مامانی ساخ...
6 ارديبهشت 1393
1